نگاهی به کتاب «استبداد شایستگی» نوشتهی مایکل سندل
پیش از آغاز
گزارشها و پژوهشهای متعددی حکایت از آن دارد که نظام آموزشی در ایرانِ امروز، یک نظامِ طبقاتی است. به این معنی که این نظام آموزشی، دیگر بهمثابه چسب اجتماعی عمل نمیکند و امکان ارتقای اجتماعی را از گروههای نابرخوردار سلب کرده است. آموزش امروز در ایران، نه در خدمت خیرعمومی که در خدمتِ موفقیتِ اقلیت قرار گرفته است. مدارس پولی، آموزش غیررایگان، عدم دسترسی به امکانات آموزشی برابر، همه نشان از آن دارد که بهویژه اگر طبقاتی از همان ابتدای تولد فرزندشان از این امکانها محروم باشند، این میراثِ طبقاتی تا نسلها بعد به ارث میرسد. اگر آموزش را بتوانیم سرمایههای فرهنگی تلقی کنیم، اقشاری که از این سرمایه محروم میمانند، تا سالهای متمادی امکان رهاییِ از اشکال متعدد فقر را نخواهند داشت. محرومیتِ مضاعف، به این معناست که اگر آموزش شمولگرا، رایگان و دسترسپذیر نباشد، بخش وسیعی از جامعه تقریباً واجد هیچ سنخی از سرمایه نخواهد بود و از این طریق به بخشهای ناپیدا و دیدهنشدۀ جامعه رانده میشود.
موفقیتِ تحصیلی، دال مرکزی گفتمان بسیاری از خانوادههای ایرانی است. این موفقیت بهویژه از سالهای پس از جنگ، نهتنها نوید برخورداری مالی بهتر در آینده را میدهد، بلکه سویههای منزلتی روشنی هم دارد. فردِ تحصیلکرده، از آنکه تحصیل نکرده یا به هر دلیلی طرد شده یا بیرون گذاشته شده، واجد کرامت و ارج و قربِ بیشتری خواهد بود. از این رو، نظامِ آموزشی طبقاتی، نه بهمثابه هماهنگکننده و تعادلبخشی به شکافهای درآمدی و منزلتی، که خود در خدمت بازتولیدِ جامعهای نابرابر قرار میگیرد. در واقع، و تا آنجا که به آرای مایکل سندل، این فیلسوف برجستۀ جماعتگرا بازمیگردد، چنین جامعهای «اخلاقاً» قابل دفاع نخواهد بود. از این رو مسئلۀ تبعیض، نقطهی کانونی چنین آموزش و جامعهای خواهد بود. در این یادداشت، به معرفی یکی از آخرین آثار مایکل سندل، یعنی کتاب «استبداد شایستگی» پرداختهایم.
تقلبِ گسترده
«در مارس 2019، همان موقعی که دانشآموزان دبیرستانی منتظر دریافت نتیجۀ تقاضانامههای دانشگاهی بودند، دادستانهای فدرال از پروندۀ تکاندهندهای پرده برداشتند. آنها 33 والد ثروتمند را به شرکت در طرح تقلب جهت کمک به فرزندانشان برای گرفتن پذیرش در دانشگاههای معتبر و برجستۀ آمریکا از جمله ییل، استنفورد، جورج تاون و دانشگاه کالیفرنیای جنوبی متهم کردند.» (ص 19) اینها قطعاتی است که سندل کتاب را با آن میآغازد. پروندهی قضایی گسترده در خصوص تقلب در نظام آموزشی، درست شبیه آنچه در سالهای اخیر در ایران خبرساز شده است.
اما مسئله به همینجا ختم نشد. دسترسی ثروتمندان به شبکهای از فساد و رشوه برای خرید صندلیهای دانشگاه برای فرزندانشان، به بحثِ تازهای دامن زد تا آنجا که دادستان ایالات متحده در کیفرخواست اعلام میکند آنچه در نظرش یک اصل مسلم بوده، اکنون در معرض خطر است: «برای صاحبان ثروت نباید هیچ سیستم پذیرش دانشگاهی جداگانهای وجود داشته باشد.» (ص 22) مسئله تنها بر سر این بود که به نظر میرسد توفیق آموزشی فرزندانِ ثروتمندان، امری اخلاقی است حال آنکه پرداخت رشوه و تبهکاری برای خرید صندلی دانشگاه امری غیراخلاقی است. اما به باور سندل، این رخداد هر دو پدیده را به نحوی جدی مورد تردید اخلاقی قرار داد. این روزنهای بود که فیلسوفِ سیاسی آمریکایی میتوانست بدان جا ورود کند. به گفتۀ سندل، جای تعجب نیست که بالغ بر دو سومِ دانشجویانِ آیوی لیگ (مجموعهای متشکل از معروفترین گروهِ دانشگاههای خصوصی کشور) از پنج دهکِ اول درآمدی؛ بیشتر دانشجویان پرینستون و ییل از دهک اول درآمدی، در مقایسه با 60 درصد باقیمانده در کشور، آمدهاند. (ص 25)
پرسشِ سندل این است که چرا مسئله آموزش تا آنجا پیش میرود که مهمترین پروندههای قضایی و کشف و افشای جرایم به آن اختصاص مییابد؟
برندگان و بازندگان؛ نابرابری غیراخلاقی است.
سندل بر این باور است که فنسالاری و بازار، در پیوند با یکدیگر مبانی ارزشگذارانۀ جامعۀ جدید را تعریف میکنند. کانون این هر دو، مفهومِ شایستهسالاری است. نظام اجتماعی جدید به آنها که شایستهاند و آنها که شایسته نیستند، بدل میشود. این صرفاً رویکردی توصیفی به پدیده نیست بلکه واجد خصلتِ هنجاری و نرماتیو است. بیش از آن، برندگانی که سندل از آنها روایت میکند، درکی فردی از موفقیتِ خود دارند. در چنین وضعیتی، فرد خود را محصول همکنشی و پیوند اجتماعی نمیداند بلکه بر آن نظر است که آنچه حاصل آمده، نتیجۀ تلاش و سختکوشی خودِ اوست. به نظر سندل چنین درکی از موفقیت، فرد را نسبت به جامعه دچار بیحسی اخلاقی کرده و بیشازپیش پیوندهای اجتماعی را متزلزل میکند. به باور سندل، نسخه بازارمحور جهانیسازی، افزایش نابرابری و همچنین تنزل ارزش هویتها و وفاداریهای ملی را به همراه داشت. از دیگر سو، رویکرد فنسالارانه به سیاست نیز بهگونهای با مقولهها برخورد میکند گویی که مسائل نیازمند تخصص صرف بوده و فراتر از توانِ شهروندان عادی است. همین امر دامنهی استدلال دموکراتیک را محدود کرد و موجب افزایش احساس ناتوانی در مردم شد. (ص 36)
سندل بر این باور است که رتوریکِ ترقی و پیشرفت که زمانی شعار نظامهای آموزشی بود، امروزه عملاً میسر نبوده و از دسترس بسیاری خارج شده چرا که در میان کسانی که در خانوادههای پنج دهک پایین درآمدی به دنیا میآیند، تنها یک نفر از بیست نفر خودش را به پنج دهک بالای درآمدی میرساند. (ص 42) در چنین شرایطی میتوان گفت که رؤیای شایستهسالاری به قسمی «اشرافسالاریِ موروثی» بدل شده است.
کار به همینجا ختم نمیشود. سندل نشان میدهد چطور مفهومِ «هوشمند» برای تکریمِ شایستهسالاری در برابر واژۀ ابله قرار گرفت. به گفتهی سندل این واژه(هوشمند) که در علوم سیستمها و ابزارهای دیجیتال مطرح بود، بهمثابه اصطلاحی برای تحسین و ستایش و همینطور ارجگذاری یک سیاست بهجای سیاست دیگر به کار رفت. دوگانۀ هوشمند در برابر ابله، کمکم جانشینِ دوگانههای اخلاقی یا ایدئولوژیک از جمله «عادلانه در برابر غیرعادلانه» یا «درست در برابر غلط» شد. (ص 141)
به نظر سندل، آنچه او استبداد شایستگی میخواند، سه بحران اساسی در پی دارد: اول از همه، در شرایط نابرابریِ فراگیر، تکرار این پیغام که ما در برابر سرنوشت خود مسئولیم و مستحق آنچه به دست میآوریم هستیم، همبستگی را از بین میبرد و روحیۀ آنهایی را که بهموجب جهانیسازی جا ماندهاند، تضعیف میکند. دوم، اصرار بر اینکه مدرک دانشگاهی راه اصلی رسیدن به شغلی محترمانه و زندگی آبرومندانه است، موجب تعصب مدرکگرایی شده که شرافت کار[یدی] را کمرنگ کرده و آنهایی که دانشگاه نرفتهاند را تحقیر میکند. سوم و در نهایت، اصرار بر اینکه مشکلات اجتماعی و سیاسی به بهترین نحو از سوی کارشناسانی با تحصیلات عالی و بیطرف حل میشود، تکبری فنسالارانه است که دموکراسی را خدشهدار کرده و شهروندان عادی را خلع قدرت میکند. (ص 113)
رستگاری از آنِ کیست؟
سندل نشان میدهد که رویکرد شایستهسالارانه در قسمی الهیات سیاسی لیبرالیسم ریشه دارد. او به این منظور، خاستگاه الهیاتی شایستگی را تا سنت پروتستانتیسم پی میجوید. به این معنا که شایستگی امروزی، ترجمانِ سکولار مشیت الهی پیشین است. «نظام شایستهسالار سکولار امروزی، موفقیت را بهگونهای که بازتابی از ایمان به مشیت الهی نخستین است، اخلاقی میکند: اگرچه افراد موفق، قدرت و ثروت خود را مدیون مداخلۀ الهی نیستند، اما آن را حاصل تلاش و سختکوشی خودشان میدانند.» (ص 69) در این میان، سندل به نظامِ اخلاقی مبتنی بر بخت و اقبال ارجاع میدهد تا با این درک از ارزش شایستگی مقابله کند. اخلاق بخت آنگونه که سندل پیش مینهد، به اموری خارج از توان و ارادهی انسانی اشاره و ارجاع دارد. اخلاق اقبال، آن ابعادی از زندگی را که از فهم و کنترل انسانی فراتر میرود، ارج مینهد با این باور که «کیهان لزوماً با شایستگی و پاداش سازگاری ندارد و لذا جا را برای اسرار، تراژدی و تواضع باز میگذارد.» (ص 70) به نظر سندل لیبرالهای مساواتطلب، در مخالفت با این ادعا که فراوانی و برکت نشانۀ تقوای برتر است، بر تصادفی بودنِ موفقیت و اقبال تأکید میکنند. آنها تأکید میکنند که موفقیت یا شکست در جوامع بازارمحور، به همان اندازه که به شخصیت و تقوا بستگی دارد، به همان اندازه هم به شانس و موقعیت بستگی دارد. (ص 81)
مسئله صرفاً به شانس و اقبال محدود نمیشود. سندل به مقولاتِ مختلفی نظیر ژنتیک، موقعیت طبقاتی، شرایط زندگی، وضعیت خانوادگی و حتی امکانهای مختلف و متنوع افراد برای تلاش کردن اشاره میکند تا نشان دهد موفقیت، بسی کمتر از آنچه تصور میشود، محصول تلاش فردی است و بیشتر محصول ساختارها و شرایطی است که از قضا خودِ فرد هیچ نقش مؤثری در پدید آوردن آنها ندارد. در حقیقت، این توهم است که تصور شود که موفقیت محصول تلاشهای اکتسابی یک فرد مجزا از بافتارهای خانوادگی و محیطی و ژنتیکی و طبقاتی و … است. به نظر سندل، «اولاً اینکه، برخورداری من از فلان استعداد دست خودم نیست بلکه صرفاً وابسته به شانس است و من هم استحقاق و شایستگی مزایایی را که شانسی است، ندارم. دوم اینکه، اگر در جامعهای زندگی میکنم که به استعدادهایی که بهطور شانسی از آن برخوردارم پاداش میدهد، حق ندارم به خودم ببالم، [چراکه] همین امر نیز از روی خوشاقبالی است.» (ص 184)
او ادامه میدهد: «صرفنظر از اهمیت تلاش، موفقیت بهندرت ناشی از فقط سختکوشی است. آنچه مدالآوران المپیک و ستارگان مسابقات ان.بی.ای را از سایر قهرمانان متمایز میکند، فقط برنامههای آموزشی طاقتفرسایشان نیست. من میتوانم شب و روز تمرین کنم، ولی هرگز به خوبیِ مایکل فلپس شنا نخواهم کرد.» (ص 186) حتی رضایت و میل به تلاش، کوشش و لذا استحقاق داشتن به معنایِ عام کلمه، بهخودیخود منوط به خانوادۀ شاد و شرایط اجتماعی مطلوب است.
بهعلاوه سندل با ارجاع به جان رالز و نظریهای در باب عدالت، میگوید که اگر یک نظام شایستهسالاری منصفانه در ریشهکن کردنِ تأثیر حوادث پیشبینی نشدۀ اجتماعی بهغایت خوب عمل کند، باز هم توزیع ثروت و درآمد با توسل به «توزیع طبیعیِ توانمندیها و استعدادها»، تعیین میشود. نابرابریهای درآمدی ناشی از استعدادهای طبیعی، منصفانهتر از نابرابریهای برآمده از اختلافات طبقاتی نیستند. از منظری اخلاقی هر دو به یک اندازه نامعقول هستند. بنابراین، حتی جامعهای که به برابری واقعی فرصتها دست یافته است، «ضرورتاً جامعهای منصف و عادلانه نیست.» (ص 193) سندل با ارجاع به رالز و پیش کشیدنِ «اصل تفاوت»، مینویسد: «اصل تفاوت بر سر این توافق دارد که توزیع استعدادهای طبیعی بهمثابه دارایی عمومی تلقی شود و همه در سودهای این توزیع، هرچه که باشد، سهیم باشند.» جامعه باید بهگونهای تنظیم شود که «این احتمالات به نفعِ قشرهای محروم جامعه باشد.» (ص 194) ما از جهاتِ مختلف به جامعهای که موفقیت ما را ساخته، مدیون هستیم و لذا موظف به مشارکت در خیر عمومیاش هستیم تا همگان در نتایج حاصل از این سودها و داراییها سهیم باشند. (ص 196)
شایستهسالاری در خدمتِ تبعیض
به نظر سندل، تحصیلات عالیه در عصر شایستهسالاری نهتنها موتوری برای تحرک اجتماعی نبوده است، بلکه برعکس، مزایایی را که والدین صاحب امتیاز به فرزندان خود انتقال میدهند، زیادتر کرده است. امروزه طبقات مدرکدار و متخصص راهی برای انتقال امتیازهای خود به فرزندانشان اندیشیدهاند؛ آن هم نه با به ارث گذاشتن خانههای بزرگ و قیمتی بلکه با تجهیز نمودن آنها به مزایایی که موفقیتشان را در جامعهای شایستهسالار، تعیین و تضمین میکند. (صص 242-243) طبق آماری که سندل ارائه میدهد، بیش از 70 درصد از آنهایی که در صد دانشگاه برتر یا رقابتیترین کالجهای آمریکا تحصیل کردهاند، متعلق به دهکهای بالای درآمدی و تنها 3 درصد از آنها از دهکهای پایین درآمدی هستند. اگر فردی متعلق به خانوادهای ثروتمند باشد، احتمال قبولیاش در یکی از کالجهای آیوی لیگ، 77 برابر بیشتر از فردی متعلق به خانوادههای فقیر است. (ص 244) همین طبقاتی شدن آموزش منجر به آن میشود که آموزش عالی عملاً هیچ نقشی در تحرک اجتماعی ایفا نکند. طبق تحقیقی در خصوص نقش کالجها در ارتقای تحرک بین نسلی در طی سالهای 1999 تا 2013، نشان داده شده که امروزه تحصیلات عالی نقش بسیار ناچیزی در ارتقای تحرک اجتماعی رو به بالا ایفا میکند. به نحوی که تنها 8/1 درصد از دانشجویان دانشگاه هاروارد و تنها 3/1 درصد از دانشجویان دانشگاه پرینستون، از دهکهای پایین به دهکهای بالای درآمدی ترقی میکنند. طبق این گزارش، در مجموع 1800 کالج و دانشگاهی-اعم از دولتی و خصوصی- که مورد مطالعه بوده، کمتر از 2 درصد دانشجویان قادر به بالا رفتن از پنج دهک پایین درآمدی به پنج دهک بالای درآمدی بودهاند. (صص 245-246) در عمل اکثر کالجها و دانشگاهها بیش از آنکه فرصتآفرین باشند، راهی برای تثبیت امتیازهای خانوادگی و طبقاتیاند.
به نظر سندل، این نظام آموزش طبقاتی به دو دلیل ناخوشایند است: اولاً نابرابری را افزایش داد زیرا دانشگاههایی که در مسابقات گزینشی بهترین نتیجه را داشتند معمولاً دانشگاههایی بودند که بالاترین سهم از دانشجویان ثروتمند را به خود اختصاص میدادند و ثانیاً این نظام طبقاتی، عوارض مخربی را برای خودِ برندگان به بار آورد. برخلاف نخبۀ موروثی قدیم که جایگاه خود را بدون آشوب و هیاهو متصور بود، نخبۀ شایستهسالار امروزی جایگاه خود را زیر فشار بیامانی نگه داشته است، چراکه او نیز در معرض تحمیل بیوقفه برای کامیاب شدن است. (259) این نکتهای که است که نشان میدهد موقعیت نابرابر، نهتنها نابرخورداران و محرومان را بیشازپیش طرد میکند، بلکه اساساً خود طبقه و اقشار فرادست را نیز تحتفشار مداومی قرار میدهد.
به سویِ حکومت و جامعهای بسامان
سندل در خصوص نظامی که ابتنای صرف به شایستگی دارد و آن را در صدر ارزشها و هنجارها مینشاند به دو طریق تردید دارد: اول تردید دارد که حتی یک نظامِ شایستهسالاریِ تحققیافته که در آن مشاغل و دستمزدها بازتابی واقعی از تلاش و استعدادهای افراد است، یک جامعۀ عادل نیز باشد. و دوم، او نگران است که حتی اگر نظامِ شایستهسالاری عادل باشد، بههرحال جامعۀ خوبی نیست چراکه در دل برندگان، بذر تکبر و اضطراب و در دل بازندگان، بذر تحقیر و کینه میکارد. (ص 180)
در نهایت، سندل با ارجاع مدام به فلسفه سیاسی ارسطو، بر این باور است که حکومتِ خوب، نیازمندِ «حکمت عملی و فضیلت مدنی» به معنای توانایی تعمق دربارۀ خیر عمومی و دنبال کردنِ مؤثر آن است. به نظر سندل، تجربۀ تاریخی اخیر، همبستگی ناچیزی را میان توانمندی داوری سیاسی که دربرگیرندۀ ویژگی اخلاقی و بصیرت است، و توانایی کسب نمرۀ خوب در آزمونهای استاندارد و اخذ پذیرش از دانشگاههای معتبر نشان میدهد. به نظر او، این اندیشه که بهترین و درخشانترین افراد نسبت به شهروندانی که تحصیلاتِ پایینی دارند، در امر حکومت بهتر هستند، افسانهای زادۀ تکبر شایستهسالارانه است. سندل اشاره میکند که دو تن از چهار رئیسجمهور شاخص آمریکا که چهرهشان روی کوه راشمور حک شده است (جورج واشنگتن و آبراهام لینکلن)، فاقد مدرک دانشگاهی بودند. (صص 150-151)